ولولۀ عجیبی برپا بود، همه فرشتگان جمع شده و صف کشیده بودند؛ فرشتگان آسمانها و زمین، از فرشتگان دو بال که کارهای کوچک جهان را انجام میدادند، تا فرشتگان هزار بال که آسمانها را نگه میداشتند، همه کنار هم ایستاده بودند و مقام و مرتبهها کمرنگ شده بود. فرشتگانی که سالیان سال یکدیگر را ندیده بودند و محل مأموریتشان خیلی از هم دور بود، همگی در آن گردهمآیی بزرگ حاضر بودند، دیدارها را تازه میکردند و با شگفتی از هم میپرسیدند: چه خبر شده است؟
آن روز خداوند به فرشتگان مقربش جبرئیل و اسرافیل دستور داده بود که همه فرشته های عالم را در آسمان هفتم و در پیشگاه عرش خدا جمع کنند. آنها در کوتاه ترین زمان ممکن فرمان را اجرا کردند، فرشته هایی که سالیان سال سر به سجده داشتند، سر برداشته و به جمع سایر فرشتگان آمده بودند، فرشتگانی که هزاران هزار سال در خلوت خود مشغول ذکر و غرق در توجه به خداوند بودند، از خلوت بیرون آمده و شگفت زده و سرگردان در میان بقیه دوستان خود ایستاده بودند.ش
«چه اتفاقی افتاده است؟ خدا با ما چه کار دارد؟ تا حالا اینطور همه ما یک جا جمع نشده بودیم؟» این سوال هایی بود که اسرافیل از دانای فرشتگان جبرئیل می پرسید.
جبرئیل پاسخ داد: «من هم نمی دانم. هر کدام از این جمعیت فرشتگان کار و مأموریت خاصی دارد، بسیاری از آنها تاکنون یکدیگر را ندیده اند، واقعاً چه موضوع مشترکی ممکن است میان آنها وجود داشته باشد؟ سرور والای ما خداوند آسمان ها معمولاً پیام های خود را توسط من به فرشته های دیگر می رساند، حالا چه خبر است، که می خواهد پیامش را بی واسطه به فرشتگان بگوید؟»
فرشتگانی که در مراتب پایینتر بودند و دستورات خداوند را به واسطة فرشتگان بالاتر دریافت میکردند، بیش از دیگران هیجان داشتند، چون قرار بود بیواسطه پیام خدا را دریافت کنند. و کسی چه میدانست، شاید برای یک نظر هم که شده میتوانستند خدا را ببینند. در این میان دو فرشته که تازه آفریده شده بودند، کنار جبرئیل ایستاده بودند و قرار بود دانای فرشتگان درس هایی را به آنها بیاموزد.
فرشته ها مهربانی، پاکی، قدرت و بخشندگی خدا را با تمام وجود احساس میکردند و تردید نداشتند، که در زیبایی هم چیزی کم ندارد. اما دیدن خدا خیال خامی بود و خواب خوشی که هرگز تعبیر نمیشد. برای اینکه از فرشته های برتر که هزاران سال پیش از آنها آفریده شده و مقام شان به خدا نزدیکتر بود، شنیده بودند که هیچ کس تحمل دیدن زیبایی و نور خداوند را ندارد. اما با این حال اشتیاق دیدار خداوند هیچ گاه از دل فرشته ها بیرون نمی رفت و آنها با سوز عشق الاهی زندگی می کردند.
در میان همهمة فرشتگان بیشماری که در آنجا گردآمده بودند، ناگهان جبرئیل با قامتی بلندتر از همه و هزاران بال زیبا و نورانی رو به جمع کرد و با صدایی بسیار خوش و دلنشین گفت: «آرام و آماده باشید تا همگی پیام پروردگارمان را بشنویم.»
سکوتی سرشار از اشتیاق و شگفتی همه جا را فراگرفت، بعضی از فرشتگان از شدت هیجان زدگی ناخودآگاه به آغوش عزرائیل می افتادند، اما اسرافیل آنها را میگرفت و بر سینه و صورتشان میدمید. دو فرشته ای که تازه آفریده شده بودند، خود را به جبرئیل چسباندند و منتظر بودند تا ببینند که چه اتفاقی خواهد افتاد. به نظر می رسید اشتیاق آنها برای دیدار با خداوند کمی بیشتر از ظرفیت شان است.
در همین هنگام، صدایی روحافزا که هزاران هزار برابر از صدای جبرئیل زیباتر بود، به گوش رسید، صدایی چنان زیبا که با هر کلمهاش فرشتگان میمردند و زندهتر میشدند. هیچ کس به حال خود نبود، اما از همیشه هوشیارتر بودند. صدا را تنها با گوشهایشان نمیشندیدند، بلکه با تمام وجودشان میشنیدند و میفهمیدند. اما نه، تمام وجودشان با آن صدا یکی شده بود؛ گویی در برابر صاحب آن صدا هیچ بودند، تمام هستی پر از حضور او بود و یک پارچه سخن میگفت.
بعضی از فرشتگان برتر مثل جبرئیل این حال را زیاد تجربه کرده بودند؛ اما سایر فرشته ها حال خود را نمیفهمیدند، شادمان و شگفتزده بودند و کمیهم هراسان، هیبتی وجودشان را در بر گرفته بود که در اثر آن تمام توان و نیروشان از بین می رفت، مثل چوب خشکیده ای فقط می شنیدند، گویا در جهان هیچ چیز نبود جز آن طنین با شکوه. همه عالم تبدیل به آوای الاهی شده بود. هیچ چیز جز کلام او نبود. دو فرشته تازه آفریده شده مثل سایر فرشته ها از خود بی خود شده بودند و در عشق و خشوع غوطه می خوردند.
کلام خداوند در اوج شکوه و درخشش به پایان رسید و پیام او به روشنی از سوی فرشتگان دریافت شد. اما این پایان، آغاز یک شگفتی بزرگ بود. درک کلام خدا دشوار و باور نکردنی به نظر می رسید و تعارض بزرگی در آن وجود داشت. خداوند وعده داده بود که فرشتگان را به آرزوشان برساند و کامل ترین جلوة خود را به آنها بنماید، کامل ترین جلوه از نور خدا، اما طوری که فرشتگان نسوزند و تحمل دیدار او را داشته باشند. عجیب این بود که خدا نمی خواست این کار را در عرش و در آسمانها نجام دهد، بلکه میخواست کاملترین جلوة نورش را در زمین آشکار سازد! پایین ترین و تاریک ترین نقطه خلقت.
کلام خداوند دقیقاً این جمله بود: «میخواهم جانشینی در زمین قرار دهم.»
اما چگونه امکان داشت! زمین پایینترین جای عالم بود و فرشتگان بسیار کوچک در آنجا بودند که کارهای زمین را به دستور خدا انجام میدادند. فرشتگان با خود فکر میکردند که زمین کجا و جانشینی خدا کجا! جانشین خدا باید در آسمانهای بالا باشد و مقامی بالاتر از جبرئیل پیدا کند، زمین که جای خدا و جانشین او نیست!
زمین جای پاک و بلند مرتبهای نبود و فرشتگان حدس میزدند که اگر کسی با ارادة خدایی آنجا زندگی کند، ممکن است خیلی خطرناک شود. موجودی با ارادة آزاد و نامحدود که هرکاری بخواهد میتواند انجام دهد، اگر چنین موجودی در زمین پست و خاکی قرار گیرد، تمام حدود را در هم میشکند و زمین را از ظلم و ستم پر میکند.
فرشتگان پیش از این هم موجودات زمینی نظیر نسلهای گوناگون نسناس و جنها را دیده بودند. معلوم نبود این زمین و عالم مادی چه مرضی داشت که هر آفریدهای پایش به آنجا میرسید، سربه سرکشی و زشتکاری میگذاشت. و حالا خداوند میخواست جانشین خود را در زمین قرار دهد!
افکار و ابهامات زیادی در فکر فرشتهها میگذشت و با این که از عظمت و شکوه خداوند هیبت زده و خاشع بودند و خود را دور از او و در برابرش حقیر میدیدند، اما با لطف و مهربانی بیکران خدا آشنایی داشتند و گویی خود را در آغوش مهر و در دستان لطف او احساس میکردند. این تضاد بسیار دلپذیر و هیجان انگیز بود و فرشتگان همیشه در ارتباط با خداوند این بیم و اشتیاق و این احساس دوری و نزدیکی آمیخته با هم را تجربه میکردند. به هر حال فرشتگان با اعتماد به لطف و مهربانی بیکران خداوند به خود جرأت دادند تا بگویند: «آیا کسی را در زمین قرار میدهی که خرابکاری و خونریزی کند؟»
فرشتگان در حالیکه همهمه میکردند، دوباره آن صدای دلکش در ذرهذرة وجودشان پیچید، اما این بار در طنین مهربان و زیبای کلام خداوند، کبر و قهر وجود داشت که اندوه شیرین و جگرسوزی را در قلب شیفتۀ فرشتگان انداخت و سوز عشق خداوند و حسرت گفتگوی ناب و مهربانی پیشین را برافروخت. اندوهی که مثل باد بر قلب آنان میوزید و آتش عشقشان را شعلهورتر میکرد. جذابیتِ لطف و مهر، با نازِ کبریایی و قهر آمیخته شد و فرشتگان را در جذبة خود فروبرد. فرشتگان که لحن قهرآمیز خدا را احساس میکردند، انگار تمام هستیشان را از دست داده بودند.
خدا گفت: «من چیزی را میدانم که شما نمیدانید.»
خداوند این را گفت و کارش را شروع کرد. دیگر کسی حرف نمیزد. همه محو شده بودند و به کار خدا مینگریستند.
فرشتگان مبهوت مانده بودند، هیچ چیز غیر از کارهای عجیب خداوند در فکرشان نبود. محو تماشا بودند و حتی پرسشی هم در خاطرشان نقش نمیبست. همه چیز متوقف شده بود. گویی هیچ چیز در جهان وجود ندارد، جز خدا و آفریدهای شگفت انگیز که پروردگار جهان به گرمی و با آرامی او را میآفرید.
خداوند خاک هایی را که از نقاط گوناگون زمین جمع شده بود، روی هم ریخت و با آب، مشتی گل درست کرد. گل را به خوبی زیرورو کرد تا مثل سفال شد. از نظر فرشتگان این آفریده از بیارزشترین چیزها درست میشد، اما کار خدا از ارزشی بزرگ و رازی ناشناخته پرده بر می داشت.
فرشتگان محو تماشای خداوند بودند، خدایی که در یک چشم به هم زدن فرشتگان بی شماری را از نور می آفرید و نابود می کرد، حالا.... با دستان قدرت خود... بدون واسطه... از خاک!
فرشتگان هیچگاه خدا را ندیده بودند، همیشه او را با نور و قدرت و رحمتش احساس می کردند. حالا بیش از هر زمان دیگر قدرت و رحمت او را درک می کردند. او بدون اینکه به فرشتگان فرمان دهد، بدون هر واسطه ای خودش دست به کار شده بود. خودش با عشقی وصف ناپذیر جانشین زمینی اش را می آفرید.
«براستی خدای آسمان ها و زمین چه کار می کند؟» این سوالی بود که هر فرشته ای از خودش می پرسید و هیچ پاسخی برای آن وجود نداشت.
خداوند از آن گل آماده پیکری بسیار هماهنگ و متعادل و شمایلی موزون و زیبا ساخت.
فرشتگان زیر لب میگفتند: «خدای من این چه موجودی خواهد شد!»
این موجودی است که خداوند آرام، آرام او را میساخت. خدایی که اگر اراده کند در یک لحظه تمام عالم نابود میشود و دوباره پدیدار میگردد، برای آفریدن این آفریدة تازه با عشق و بردباری دست در آفرینش برده است. اینها سؤالات فرشتگان نبود. اینها شگفتی بود، شگفتیای که تمام فهم و شعور فرشتگان را متوقف کرده بود و سراپا تماشا شده بودند و تحیّر. یکی از دو فرشتة تازه آفریده شده از جبرئیل پرسید: «خداوند بزرگ ما را در یک لحظه آفرید، اما چطور این موجود زمینی را....، آیا خداوند تا کنون مخلوقی را این طور آفریده است؟»
جبرئیل نگاه مهربان و متحیرانه ای به او کرد. فرشته پاسخ خود را فهمید. جبرئیل هم چیزی نمی دانست و راز کار خدا را نمی فهمید.
پس از این که شکل نهایی آفریده ای که قرار بود جانشین خداوند در زمین باشد، کامل شد، ناگهان سر و صدای بلندی برخواست، آسمانها با شدت لرزید و به سختی از هم شکافت. فرشتگان که غرق تماشای آفریده خداوند بودند، ناگهان به خود آمدند، نمی دانستند چه خبر شده است. سعی می کردند که آرامش و وقار خود را حفظ کنند و در حضور خداوند آرام و تسلیم باشند.
قدرت خداوند را هر لحظه بیشتر و بیشتر احساس می کردند. آسمان در حال شکافتن بود و از شکاف آن، از فراسوی آسمانها و جایی که جبرئیل هم از آن بیخبر بود، نور بسیار شدیدی شروع به تابیدن کرد. شدت نور خیلی زیاد بود و لحظه به لحظه بیشتر می شد، شکاف آسمان بازتر شده بود و تابش نور هم شدید و شدیدتر. دیگر هیچ یک از فرشتگان به بالا نگاه نمی کرد.
آسمان آرام آرام کنار می رفت و نور عظیم چشم ها را فروبسته بود. هیچ کدام تاب نگریستن به آن را نداشتند. سراسر آسمان شکافت، عالی ترین طبقه آسمان از هم گسیخت و کنار رفت. فرشتگان که چشم های خود را بسته بودند و سرهاشان را زیر بال ها گرفته بودند، با تمام وجودشان نور عظیم را احساس می کردند، انگار نور داشت آنها را می بلعید و تمام وجودشان با نور عظیم یکی شده بود، چشم ها بسته، سرها پنهان زیر بالها، اما باز هم آن روشنایی بی پایان دیده می شد.
نیروی بسیار عظیمی در جریان بود. فرشتگان بزرگ خدا که آسمان ها را نگه می داشتند، دیگر تاب و توان نداشتند و خود را کنار کشیدند، نور ناشناخته شدید و شدیدتر می شد. فرشتگان کم کم داشتند می ترسیدند، که مبادا در نور خدا بسوزند و ذوب شوند. جبرئیل هم با همه شکوه و بزرگی و نورانیت، در پرتو نور ناشناخته خود را باخته بود، اما دو فرشته تازه آفریده را که خداوند به او سپرده بود، زیر بالهای خود محافظت می کرد.
در همین حال طوفانی برخواست و ابر نازکی را که فراتر از آسمانها بود حرکت داد، از لابهلای آن ابر نازک نور و زندگی میتابید. نوری فوقالعاده که از سرچشمة ناشناختة زندگی جاری شده بود و تمام عالم را زنده میکرد. هنگامی که ابر حرکت کرد با شدت بیشتر نور، فرشتگانی که هیچ چیز را نمی دیدند، متوجه کنار رفتن مانعی دیگر از برابر سرچشمه نور شدند.
طوفانی که میتابید همان نوری بود که میوزید و همة فرشتگان هستی و زندگی خود را از آن نور میدانستند. اما احساس می کردند که اگر این تابش ادامه یابد، زندگی شان در نیرو و زندگی بی کران خداوند محو خواهد شد. طوفان نور برپا بود و فرشتگان توان چشم باز کردن نداشتند و هر لحظه با خود میگفتند که الان میسوزیم و ذوب میشویم.
طوفان باز ایستاد، آسمان ها به هم رسید و تابش نور به سرعت کاهش یافت. خداوند با آفریدة جدیدش سخن گفت. فرشتگان از دیدن این نور بسیار شگفت زده شدند، چون این نوری بود که تمام آسمانها از آن روشنایی میگرفت، و تا کنون این طور آشکار نشده بود و همیشه از پشت پردة آسمانها و پردههای دیگر ذکر و تسبیح خداوند را به فرشتگان میآموخت. آن نور، نور خدا بود که آسمانها و زمین را روشن کرده و شعور یاد خدا و دانش خدمت و بندگی را به فرشتگان بخشیده بود.
هیچ کدام از فرشتگان تا کنون حقیقت این نور را ندیده بودند و همیشه از پشت پردة آسمانها و پردههای بالاتر با آن ارتباط برقرار میکردند. فرشتگان با پرتوی از این نور آفریده شده بودند و میدانستند که این نور، نور خداست ولی چیز بیشتری نمی دانستند. حالا برای اولین بار بود که قدرت و روشنایی آن را تا سرحد نابودی تجربه می کردند.
فرشتهها در لحظۀ فروبسته شدن آسمان ها و کاهش شدت نور به آرامی چشم های شان را گشودند و در یک لحظه دیدند که این نور بر پیکری که خداوند با دستانش ساخته بود، تابید و در سینة او فرونشست. آن نور به پیکر خاکی ساختة دست خدا پیوست و آن را زنده کرد. خداوند به واسطة آن نور با آفریدة تازهاش سخن گفت و بیان را به او آموخت. خداوند خودش با آفریدۀ تازه سخن گفت و معلم او شد.
فرشتگان غرق در سکوت و تماشا بودند، که بار دیگر صدای خدا را شنیدند. تنها این صدا میتوانست پس از دیدن آن صحنههای باور نکردنی، آنها را به خود آورد. صدایی زندگی بخش، سرشار از شکوه و روشنایی و زیبایی که همچنان با قهر و کبر همراه بود، اما نرمی و مهربانیاش بیشتر شده بود و آرامشی حسرت سوز و سروری خنک به دنبال داشت، گویی قند در دل شان آب می شد.
خداوند آنچه را به آفریدة تازه آموخته بود به فرشتهها نشان داد. نور و آگاهی که مخلوق شگفت انگیز از خداوند فراگرفت، به فرشتگان عرضه شد و آن را تماشا کردند. انواری که هستی و زندگی تمام موجودات عالم از آن بود. در این هنگام خداوند به فرشتگان گفت: «اگر راست میگویید، بگویید اینها چیست؟»
فرشتگان چیزی از آنچه دیده بودند نمیفهمیدند، اما متوجه شدند که خبرهایی است. خبرهایی که از آن سردر نمیآورند. پس اشتباه گذشته را تکرار نکردند و با فروتنی تمام گفتند: «تو پاکی و ما چیزی نمیدانیم جز آنچه تو به ما آموختهای، بی تردید تو دانا و حکیم هستی.»
بعد از آن صدای خدا تغییر کرد، خیلی با شکوه و پرافتخار و با مهربانی و لطف بیحد با آفریدۀ تازه اش سخن گفت. طوری که فرشتههای بلند مرتبه هم یادشان نمیآمد خدا با آنها اینطور سخن گفته باشد. خدا گفت: «ای آدم...
{فرشتگان نام آفریدة جدید را فهمیدند.}
«...فرشتگان را از آنچه به تو آموختم، آگاه کن.»
وقتی آدم شروع کرد به سخن گفتن، فرشتگان مات و مبهوت مانده بودند. آدم از نامهایی که خداوند به او آموخته و نوری که در سینه او قرار داده بود، سخن میگفت، ولی باز هم فرشتگان چیزی از آن نمیفهمیدند و همچنان مات و مبهوت به آدم نگاه میکردند و به سخنانش گوش میدادند.
او اسراری از خدا میدانست، که فرشتگان چیزی از آن نمیدانستند، حضرت آدم نام هایی را خواند، که تا کنون نشنیده بودند. با اینکه خدا پرده از اسرار خود برداشت و آنها را به فرشتگان نشان داد، اما بازهم از دانستنش ناتوان بودند. تنها یک مسئله وجود داشت و آن اینکه فرشتگان با شنیدن نام هایی که آدم خواند حس غریبی را تجربه کردند. حسی شبیه هنگامی که کسی را می بینی که تاکنون ندیده ای، اما انگار سالهاست که می شناسی اش و با تمام وجود احساس می کنی که دوستش داری. معمولا در این شرایط تمام ذهنت مشغول می شود و می خواهی هر طور که شده از این راز سر در آوری.
فرشتگان هم با شنیدن کلمات آدم چنین احساسی داشتند. رازی که دست از سرشان بر نمی داشت. با ناشناخته ای روبرو شده بودند که آشنا به نظر می رسید. با تمام وجود عشق را احساس می کردند؛ احساس تعلق خاطر شدید، انگار تمام وجودشان با این نورها و نام ها گره خورده است. راز بزرگی بود و آنها نمی دانستند چطورمی توانند به این راز پی ببرند!
خدا گفت - و باز هم با لحنی که مهربان بود و متکبرانه- : «آیا به شما نگفتم که رازهای پنهان آسمانها و زمین را میدانم و به آنچه آشکار مینمایید و پنهان میکنید دانا هستم.»
فرشتگان در دل خود اعتراف میکردند که به راستی ما هیچ نمیدانیم و خداوند دانای همه چیز است و آماده بودند تا هر رودیداد شگفت انگیز دیگری را از خداوند ببینند و در برابر آن فروتن و تسلیم باشند.
در همین حال خدا گفت - با صدایی که شکوهاش قلب فرشتگان را از جا میکند و طنیناش بندبند وجودشان را از هم میپاشید و جبرئیل در برابرش مثل فرشتههای نگهدارندة ریگهای بیان کوچک شده بود-: «بر آدم سجده کنید.»
فرشتگان دیگر از چیزی شگفت زده نمی شدند، گویا کانون شگفتی وجودشان از کار افتاده بود، تسیلم محض، تسلیم تسلیم. آنها که جلوة خدا را در آدم میدیدند و کلام خدا را از او میشنیدند، اگر چه انتظار چنین فرمانی را از سوی خداوند نداشتند، اما بدون تردید در برابر آدم به خاک افتادند.
قرآن کریم نمی گوید که چه زمانی فرشتگان سر از سجده برداشتند. شاید برای همیشه در برابر آدم به خاک افتادهاند. ولی بعضی از گفتهها اینطور است که این سجده نیم روز طول کشید و بعد فرشتگان به دنبال مأموریت های خود رفتند.
اما در قلبشان شادی و روشنایی زیادی احساس می کردند، همچنین یک راز بزرگ که دست از سرشان برنمی داشت. علت شادی و روشنایی شان این بود که تا کنون این همه با خدا گفتگو نکرده بودند. البته علت دیگری هم داشت و آن سجده بر آدم بود، ولی خود فرشتهها نمیدانستند که چرا سجده بر آدم چنین تأثیر زیبایی در وجود شان گذاشته است. شاید آن نور...؛ شاید آن نام ها...؛ آنها چه بودند؟ این پرسشی بود که همه فرشتگان از خود می پرسیدند و پاسخی برایش نداشتند؟
آنها مطمئن بودند در وجود آدم اسراری نهفته و چیزی بیش از آب و خاک اینجاست. نور پنهان شده در وجود آدم و اسرار و نامهایی که از خدا آموخته بود، در شعور فرشتگان نمی گنجید و از مرزهای معرفت آنها بسیار فاصله داشت. پس با هم تصمیم گرفتند که بردبار باشند و منتظر، تا زمانی که راز آدم برایشان معلوم شود.
از آن روز فرشتگان یک راز مشترک داشتند و اشتیاقی مرموز که آنها را به هم نزدیک تر می کرد.
تبادل لینک - تبادل لینک
نظرات شما عزیزان: